نگرش
فرصتی استثنایی
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
نویسندگان
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان book و آدرس book1348.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 37
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 11
:: بازدید هفته : 45
:: بازدید ماه : 48
:: بازدید سال : 94
:: بازدید کلی : 1012
نگرش

 

استفان كاوي (از سرشناسترين چهره‌هاي علم موفقيت)ميگويد:

 

صبح يك روز تعطيل در نيويورك سوار اتوبوس شدم. تقريباً يك سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزي گرم بود و درمجموع فضايي سرشار از آرامش و سكوتي دلپذير برقرار بود تا اينكه مرد ميانسالي با بچه‌هايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضاي اتوبوس تغيير كرد. بچه‌هايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب مي‌كردند. يكي از بچه‌ها با صداي بلند گريه مي‌كرد و يكي ديگر روزنامه را از دست اين و آن مي‌كشيد و خلاصه اعصاب همه‌مان توي اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقيقاً در صندلي جلويي من نشسته بود، اصلاً به روي خودش نمي‌آورد و غرق در افكار خودش بود.

 

بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقاي محترم! بچه‌هايتان واقعاً دارند همه را آزار مي‌دهند. شما نمي‌خواهيد جلويشان را بگيريد؟»

 

مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقي دارد مي‌افتد، كمي خودش را روي صندلي جابجا كرد و گفت: «بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستاني برمي‌گرديم كه همسرم، مادر همين بچه‌ها٬ نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمي‌دانم بايد به اين بچه‌ها چه بگويم. نمي‌دانم كه خودم بايد چه كار كنم و ... و بغضش تركيد و اشكش سرازير شد.»

 

استفان كاوي بلافاصله پس از نقل اين خاطره مي‌پرسد: «صادقانه بگوييد آيا اكنون اين وضعيت را به طور متفاوتي نمي‌بينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلي به جز اين دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟»

 

و خودش ادامه مي‌دهد كه: «راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم

 

واقعاً مرا ببخشيد. نمي‌دانستم. آيا كمكي از دست من ساخته است؟ و...»

 

اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم كه اين مرد چطور مي‌تواند تا اين اندازه بي‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب مي‌خواستم كه هر كمكي از دستم ساخته است انجام بدهم. شرح 

 

حقيقت اين است كه به محض تغيير برداشت٬ همه چيز ناگهان عوض مي‌شود. كليد يا راه حل هر مسئله‌اي اين است كه به شيشه‌هاي عينكي كه به چشم داريم بنگريم. شايد هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتي را از ديدگاه تازه‌اي ببينيم و تفسير كنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلكه تعبير و تفسير ما از آن است.



تعداد بازدید از این مطلب: 27
برچسب‌ها: نگرش ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

نویسنده : z
تاریخ : شنبه 18 آبان 1398
نظرات
مطالب مرتبط با این پست

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








درباره ما
به وبلاگ من خوش آمدید
منو اصلی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید